♠ گوشه ای از بیداری ها ♠
دیگه اینجا نمینویسم و خدا حافظ (تعدادی از پست های قدیم حذف شدن) مرتضی امید وارم همیشه امید وار باشید باز هم درود و سلام به دوستان گلم دوستانی که ما رو میشناسن و نظر هم میدن و دوستانی که .... !!! از اونجایی که من به علت بی پولی و شهریه دانشگاه و زندگی سخت و از این جور حرفا دوباره به جامعه زحمت کش کارگران (آلماتور بند) پیوستم.... و احتمال داره اگه شرایتش ( بودجه ) جور بشه به جامعه خانه سینمای جوان و فیلم سازان بپیوندم خلاصه احتمال داره کمتر وقت کنم بیام سراغ نت و وبلاگ ، این جوری مینویسم ... ♥ خلاصه که زندگی خیلی سخته و آدم باید واسه رسیدن به اهدافش تلاش ... تنها چیزی که این چند روز زیاد به چشم دیدم و الان قدرش رو خیلی بهتر میدونم سلامتی هست خدارو شکر.............................. . این عکس هم قسمتی از جامعه ما هست که من ، چون وقت نوشتن نداشتم خیلی کوتاه و خلاصه توضیح میدم کافی هست که اون آقا رو دولت فرض کنید و برج رو گردن مردم ما !!! ( که البته قبلا سرش بریده شده و بقیه اندامش به خاک سپرده شده ) امید وارم همیشه امیدوار باشید فعلا وقتی برای حدر دادن ایجاد نکنید قدر همدیگه رو بدونیم جيرجيرک به خرس گفت:دوستت دارم خرس گفت:الان وقت خواب زمستانيه منه،6 ماه ديگه بيا تا در موردش با هم حرف بزنيم. وقتي خرس از خواب بيدار شد جيرجيرک رو نديد!! خرس نميدونست جيرجيرک فقط 3 روز زندگي ميکنه! پیغام ماهی ها رفته بودم سر حوض تا ببینم شاید ، عکس تنهایی خود را در آب، آب در حوض نبود. ماهیان میگفتند : "هیچ تقصیر درختان نیست" ظهر دم کرده تابستان بود ، پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد که برد. به درک راه نبردیم به اکسیژن آب. برق از پولک ما رفت که رفت. ولی آن نور درشت عکس آن میخک قرمز در آب که اگر باد می امد دل او،پشت چین های تغافل میزد ، چشم ما بود. روزنی بود به اقرار بهشت. تو اگر در طپش باغ خدا را دیدی، همت کن و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است. باد می رفت به سر وقت چنار . من سر وقت خدا می رفتم . ♥♠سهراب سپهری♠♥ شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم شما یادتون نمیاد، یک مدت مد شده بود دخترا از اون چکمه لاستیکی صورتیا می پوشیدن که دورش پشمالوهای سفید داره شما یادتون نمیاد: خانوم اجازهههههههه سعیدی جیش کرددددددد شما یادتون نمیاد، مقنعه چونه دار میکردن سر کوچولومون که هی کلمون بخاره، بعد پشتشم کش داشت که چونش نچرخه بیاد رو گوشمون شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم وقتی میبردنمون پارک، میرفتیم مثل مظلوما می چسبیدیم به میله ی کنار تاب، همچین ملتمسانه به اونیکه سوار تاب بود نگاه میکردیم، که دلش بسوزه پیاده شه ما سوار شیم، بعدش که نوبت خودمون میشد، دیگه عمرا پیاده می شدیم شما یادتون نمیاد، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی، بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد دوستای گلم که شما باشید...بقیه رو توی ادامه مطالب ببینید خیلی جالبه
تنهایی دل نظر ؟ نظر دهید100%!!!!!!
...
خجالت میکشی دلت شوربزند برای جوجه قمریهایی که مادرشان برنگشته
فکرمیکنی آبرویت میرود اگر یک روز مردم ــ همانهایی که خیلی بزرگ شده اند ــ دلشوره های قلبترا ببینند و بتو بخندند
وقتی بزرگ میشوی ، دیگر نمیترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید ، حتی دلت نمیخواهد پشت کوهها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی
دیگر دعا نمیکنی برایآسمانکه دلش گرفته ، حتی آرزو نمیکنی کاش قدت میرسید و اشکهای آسمان را پاک میکردی !
وقتی بزرگ میشوی ، قدت کوتاه میشود ،آسمان بالا میرود و تودیگر دستت به ابرها نمیرسد، و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چه بازی میکنند
آنها آنقدر دورند که حتی لبخندشان را هم نمی بینی ، وماه ـ همبازی قدیم توـ آنقدر کمرنگ میشود که اگر تمامشبراهم دنبالش بگردی ، پیدایش نمیکنی !
وقتی بزرگ میشوی ، دور قلبت سیم خاردار میکشی وتمام پروانه ها را بیرون میکنی وهمراه بزرگترهای دیگر در مراسم تدفین درختها شرکت میکنی
وفاتحه تمام آوازها وپرنده ها را می خوانی !
ویک روز یادت می افتد که سالهاست تو چشمانت را گم کرده ای ودستانت را در کوچه های کودکیجا گذاشته ای !
آنروز دیگر خیلی دیر شده است ....
فردای آنروز تو را به خاک میدهند
و میگویند :
خیلی بزرگ شده بود.
شو کینگ :
میان دانستن و دریافت کردن فاصله زیادی است.
دانستن دشوار نیست اما دریافت کردن دشوار است
سکوت دردناک است. اما در سکوت است که همه چیز شکل می گیرد و در زندگی ما لحظه هایی هست که تنها کار ما باید انتظار کشیدن باشد. درون هر چیز در اعمال هستی، نیرویی هست که چیزی را می بیند و می شنود که هنوز قادر به درکش نیستیم، هر آنچه امروز هستیم، از سکوت دیروز زاده شده است.
Power By:
LoxBlog.Com |